معرفی رمان «زندهباد زندگی» نویسنده: «رعنا سلیمانی»
«زنده باد زندگی» نوشته رعنا سلیمانی روایتی است تراژیک از زندگی چهار زن زندانی در زندان اوین. وقایع رمان در یک شبانهروز اتفاق میافتد: از یک صبح که زندانیان از خواب بیدار میشوند تاروز بعد پیش از طلوع آفتاب که زمانی است معین و خاص برای اجرای حکم محکومانبه اعدام.
شخصیتهای اصلی رمان چهار زن هستند: سکینه درارتباط با رابطه خارج از زناشویی و به اصطلاح «زنا» مجرم شناخته شده و پیشاز این هم تا پای چوبهی دار رفته و بازگشته، ویدا در نزاعی که قصدمیانجیگری داشته ناخواسته مرتکب قتل شده، شیرین به اتهام جاسوسی برای اسرائیل مجرم شناخته شده و سهیلا که به جرم اعتیاد و روسپیگری در زندانبوده کودک خردسالش را در همان زندان بهدنیا آورده در همانجا هم به قتل رسانده است. در این میان، بهجز سهیلا هیچکدام جرمشان را نپذیرفتهاند وامیدوارند روزی رنگ آزادی را ببینند.
قسمت هایی از کتاب را با هم می خوانیم :
شیرین هنگامی که از خارج وارد فرودگاه مهرآباد میشود دستگیر شده و مستقیما به زندان اوین انتقال داده میشود. مادر شیرین مریض بود و وی برای دیدن مادرش راهی ایران شده بود. بیدادگاه و ماشین کشتار حکومت اسلامی به او، مارک عامل دشمن و صهیونیست میزنند در حالی که او یک شهروند عادی بود.
«شیرین در بند مخصوص زندانیهای متهم به سرقت و قتل و منکرات و مواد مخدر زندانی بود. با وجود تلاشهای پیگیر وکیلش برای انتقال از این بند هیچ نتیجهای عایدشان نشده بود و او همچنان جا مانده بود.»
سکینه میگوید: «سیزد چهارده ساله بودم که روز عاشورا به تماشای دسته عربها رفته بودم… دست از کوچه و چهارراه که گذشت سر علم را کج کردند و راهی خانه عمویم شدند که هر سال هیئتدار محل بود… ناگهان مرد جوانی بازویم را گرفت و همراه خودش به پشت بام طبقهای کشید. علم امام حسین را به دیوار تکیه داده بودند و چراغ زنبوری هم به دیوار آویزان بود. چشمان درشت مرد درست مثل گلوله از آتش بود. لبهایم را سفت بوسید، بوسهای که بوی قیمه میداد. سرتاپا برای آقا امام حسین(لباس) سیاه به تن کرده بود. دستش را روی سنهام گذاشت و انگشتانش را محکم فشار داد، آنچنان فشاری که از درد ناله کردم و زبانش را در دهانم چرخاند… همان شب قبل از اینکه وارد حیاط شوم برادرم با شلنگ گوشه حیات منتظرم ایستاده بود و به جانم افتاد… تا نیمههای شب برادرم با آقا جون درباره من حرف میزدند و شورا کرده بودند… همان سال بهجای رفتن به دبیرستان من را به خانه شوهر فرستادند…
سکینه میافزاید: از بچگی زیر دست بابا و برادرهام کم کتک نخورده بودم، اما آن بازجو لامصب یک چیز دیگر بود. طوری میزد که به حال مرگ میافتادم و بعد میانداختم توی سلولی که موکتش پر از خون و استفراغ خشکشده بود و برای یکی دو بار دستشویی رفتن روزانه باید هزار بار جان میدادم.
نمیتوانستم حرف بزنم. التماس کنم. یا حتی گریه کنم. میخکوب شده بودم. اولین جلسه بازجویی موهایم را از پشت کشید و صورتم را که برگرداندم سیلی محکمی خوردم. دندانم شکست. گوشه دندانم پرید. توی صورتم زد و گفت: «تو جندهای.»
فقط میخواستند که به کشتن شوهرم و یا دست داشتن در قتل اعتراض کنم. ولی من لال شده بودم…
نمیدانستم چرا موضوع من سیاسی شده بود و چه چیزی خارج از مرزهای کشور رخ داده بود برایم باور کردنی نبود. چطور زنان دیگر کشورها نامم را فریاد میزدند… نمیدانستم که نوام چامسکی چه کسی است که برای من نامه تقاضای بخشش نوشته بود و یا برزیل در کدام قاره است که زنانش به تحصن نشستهاند و… .»
این کتاب توسط انتشارات «کتاب ارزان»* در استکهلم منتشر شده است.
***
فرازهایی از رمان «زندهباد آزادی»:
هلیکوپتری بالای محوطه میچرخید. حالا چهار مرد جمع شده بودند و داشتند مشورت میکردند. مرد ریشو به آخوند نزدیکتر شد و گفت: «حاج آقا باید تمومش کنیم!»
رئیس زندان با تحکم رو به مرد ریشو گفت: «جمعیتی رو که بیرون زندان تجمع کردن متفرق کنید.»
مرد ریشو با قیافهای جدی، اول به مأمور جلوی در بزرگ با سر اشارهای کرد و بعد به مأموری که با نقاب سیاه بالای سکو منتظر ایستاده بود. آنوقت، رو به مردی کت و شلواری گفت: «حکم رو قرائت کنید.»
مرد گفت: «اینجا نوشته چهار نفر! نفر چهارم کجاست؟»
مرد دستی به ریشش کشید و گفت: «یکیشون بهش عفو خورده.»
صداهایی که از بیرون محوطه شنیده میشد، بالا گرفته بود. اعدامی اول بدون اینکه چیزی بگوید آرامآرام همراه زن زندانبان بهسمت طنابها راه افتاد. انگار که توی خواب راه برود، جلو رفت. زندانبانها زیر بازویش را گرفتند و بلندش کردند، پای راستش را روی سکو گذاشت و با فشاری که به زیر بازویش آمد به آرامی مثل یک نابینا تنش را از سکو کشید بالا، گردنش را خم کرد و مأمور طناب را به گردنش انداخت.
سوز باد صبحگاهی با سرعت بیشتری میوزید و دامن چادر زن به اینسو و آنسو موج برمیداشت. اعدامی سوم انگار تمام توانش را جمع کرده باشد یکآن صدایی شبیه زوزهی گرگ از گلویش بیرون داد و همهی نگاهها را بهسمت خود کشاند. زندانبان دیگر، دست اعدامی دوم را سفت گرفته بود و همراه خود میکشیدش. اعدامی هر ازگاهی مکث میکرد. بهنظر میرسید با هر فریاد و التماسی که از پشت سرش شنیده میشد قدمهایش کندتر میشد. جلوی سکو که رسید مأمور زنی که بالا ایستاده بود چند پله آمد پایین و زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد که پایش را بالا بگذارد. اعدامی سکندری خورد اما فوری دستش را کورمالکورمال به سکو کشید و از جایش بلند شد.
بیسیمچی نزدیک شد و بیسیم را به مرد ریشو داد. مرد به هلیکوپتر بالای سرش نگاه کرد. صدای آنور بیسیم، در حالیکه قطعوصل میشد وضعیت بیرون را گزارش میداد. طولی نکشید که صدای چند تیر هوایی شنیده شد.(ص ۱۴ و ۱۵)
وکیل بند که از زندانیهای قدیمی بند و مسئول حفظ آرامش و نظم سلول بود داد زد: «آهای خانم خوشگله حالا کی نمایشگاهت برگزار میشه که میخوای این خانم خارجکیه رو با خودت ببری؟»
بعد صدای شلیک خنده توی اتاق پیچید. بغلدستیاش گفت: «بزک نمیر بهار میآد، کمبزه با خیار میآد.»
ویدا داد زد: «بهزودی زود، تا چشم شما حسودها بترکه.» بعد یکییکی نقاشیها را برداشت و آورد کنار دیوار روبهروی هم گذاشت. انگار در پشتورو کردن کاغذها تردید داشت و دوباره جایشان را عوض کرد و رو کرد به شیرین و گفت: «مگه نه شیرین. همه میدونن که به من اون سر دنیا لقب افتخاری دانشجوی هنر رو دادن. فقط الان منتظرم که از این هلفدونی بیام بیرون!»(ص ۱۸)
این روزها بیشتر از اینکه به آنسوی دیوارهای بلند فکر کند به آدمها و سرنوشتهای عجیب و غریبشان فکر میکرد. به زنهایی که سالهایسال با کولهبار داستانهای باورنکردنیشان در این اتاقکهای بههمچسبیده و راهروهای تودرتو زندگی میکردند، به آدمهایی که هیچوقت گمان نمیکرد روزوشبهایش را با آنها سر کند.(ص ۱۹)
شیرین هرچه لباس داشت تنش کرد و چسبید به لولهی آب داغی که گوشهی راهرو بود. زیپ کاپشنش را تا زیر گلویش بالا کشید و منتظر ایستاد تا در هواخوری باز شود. سعی کرد کمی حلقهاش را بچرخاند اما نشد، چون انگشتهاش مثل بادکنک باد کرده بودند. شنیده بود که آب زندان ورم میآورد ولی نه تا اینحد که حتی رانهایش توی شلوارش داشت میترکید. تنها دلخوشیاش این بود که هر روز صبح چند دقیقهای توی محوطهی هواخوری راه برود.(ص ۲۱)
زمان به گمانم گردبادی است و مثل یک طوفان شن دور سرم میچرخد و من توی این طوفان گیرکردهام. سعی میکنم به یاد بیاورم که کجا بودم و از یاد ببرم که کجا هستم. اما آنقدر گردوخاک زیاد است که نمیتوانم راه خانه و فضایی را که توی آن زندگی کردهام، تشخیص بدهم، درست مثل تیرهایی که از کمان رها و در فضایی گم شدهاند.(ص ۲۸)
کل داراییام در حال حاضر یک مسواک و خمیردندان و یکجفت دمپایی پلاستیکی است که چهارده سوراخ روش است، همین.
زندگی چه معاملههایی با آدم میکند. اگر اتفاقاتی را که قرار بود برایم بیفتد از قبل میدانستم، زندگیام چقدر ترسناک میشد. حتی یک دقیقه هم دوام نمیآوردم.(ص ۲۹ و ۳۰)
بلندگوی زندان دوباره روشن میشود و صدایی در هواخوری میپیچد. صداست، صداست که توی سرم میپیچد. لعنت به این صدا! چشمهام سیاهی میرود. آفتاب خودش را جمع میکند و میرود. سردم شده است. چشمانم را میبندم و تصاویر ته ذهنم چرخ میخوردند. نمیدانم کجا هستم، به مرور جزئیات و لحظهها را عقبوجلو میکنم. باید ذهنم را بین تصاویر پراکنده جا بدهم. نفس عمیقی میکشم و ناگهان تصاویر مثل یک صحنهی فیلم جان میگیرند.(ص ۳۱)
وقتی ماشین توقف میکند زن مأمور چشمبندی به چشمهایم میبندد. از ماشین که پیاده میشویم زنی بازویم را میگیرد و مرا در راهروها و پلهها بالا و پائین میبرد. چشمهایم بستهاند. صدای پاهایی شینده میشود. مسافت زیادی را طی میکنیم. صدای باز و بسته شدن درهای زیادی شنیده میشود تا اینکه آخرین در بسته میشود. صدای کشیده شدن صندلی را میشنوم. زن مأمور چشمبندم را باز میکند و میگوید: «بشین.»(ص ۳۳)