روایت آتنا از شب جنایت “آخ، که چقدر زود دیر میشود”
رضوان مقدم
این روایت بر اساس قتل اتنا زن ۱۸ سالهای که در پنجم دیماه ۱۳۹۹ در روستای ساغروان به طور ناگهانی ناپدید شد و پس از چهار سال معلوم شد که بدست همسرش که درآن زمان ۲۳ ساله بوده به قتل رسیده است.
وقتی باید دفتر مشقم رو باز میکردم، مجبور شدم دفتر ازدواج با یه مرد رو امضا کنم.نمیدانم دقیقاً کی همهچیز شروع شد… شاید از همان شبهای سردی که کاظم کمحوصله شد،او دیگر صدایم را نمیشنید. آنقدر زود وارد زندگیام شده بودم که فرصت نشد بفهمم او کیست. فقط ۱۸ سالم بود. آن روزرفتارش عجیب بود. حس میکردم چیزی در هوا سنگینی میکند. چشمان کاظم مثل همیشه نبود؛ سردتر، تهیتر، بیمهرتر. صدایم که زد، دلم لرزید. گفت: «بیا، یه کاری دارم.» رفتیم سمت انباری. همانجایی که همیشه تاریک بود و بوی خاک نمزده میداد. چیزی در صدایش بود که نتوانستم نه بگویم… شاید ترس؟ شاید عادت به اطاعت؟
وارد انباری که شدیم، هنوز جملهای نگفته بودم که ناگهان حس کردم چیزی محکم به سرم خورد. تاریکی… تاریکی مطلق. دنیا چرخید… صدای ضربهی دوم را نشنیدم، فقط حس کردم مغزم میسوزد، انگار نوک چیزی تیز در جمجمهام فرو رفت
نمیتوانستم فریاد بزنم… فقط یک جمله در ذهنم میچرخید
“مامان… من دیگه برنمیگردم…”
نفسهایم کند شد. زمان از حرکت ایستاد. با همان چشمهای نیمهباز دیدم که دارد گوشهی انبار را با بیل میکند. باورم نمیشد… این همان مردی بود که روزی قسم خورده بود دوستم دارد.
وقتی بدنم را در خاک پنهان میکرد، آخرین حسِ زندگی، سنگینیِ خاک بود روی سینه و صورتم… نفسهام که بند آمد، تازه فهمیدم مرگ هم صدا ندارد.
و من ماندم، بینام و بینشان، در انباری نمورِ روستای ساغروان… چهار سال. کسی صدایم را نشنید. نه پدرم، نه مادرم، نه آن همسایهای که بیل بهش داده بود…
اما بالاخره برگشتم. با استخوانی که هنوز ردِ کلنگ داشت. با خاکی که حقیقت را پس داد.
با داستانی که نمیخواستند گفته شود، اما شد.
حالا، از میان استخوانهایم فریاد میزنم.
من فقط ۱۸ سالم بود…