روایتی از خشونت خانگی
دلنوشته ای از مهرنوش معظمی گودرزی
بگو مهرنوش عاشق بود وفادار بود و یا یک زن ناتوان احمق بود ؟ چشمانم را گشودم ، هنوز زنده ام ، خوابیده روی تختی در اتاقی نا آشنا و اندک اندک چگونگی تصویری غالب بر احساسم ، آن چهره عبوس و فریادی بسان بختکی بر جان وروحم افتاد ، یکباره پر از احساس ترس شدم و همزمان حسی داشتم که چیزیی از من جدا می شد ، دور می گشت ، می کوچید ، می گریخت و مرا روی آن تخت میان دیوار های سفید باقی می گذاشت . دوباره به خواب رفتم ، در روز های که آمدند شنیدم باز به کما فرو رفته بودم . در ساعت های پر از اندوه که مرا به سفری غمناک می برد با صداهای دلتنگی از عمق اندرونی وجودم و طنینهای که مرا می خواندند بیدار می شدم . جستجوی آرامش بیهوده بود ، فراموشی امکانی نداشت ، به یک نومیدی اجتناب ناپذیر مبتلا گشته بودم . فقط زنی بودم که می کوشیدم افکار همسرم را بخوانم ، خواسته ها آرزو های او را درک کنم ،. اما نمی توانستم بفهمم از چه چیزی عصبانی است ؟ من به آن مشت و لگد ها ، به آن کشیدن گیسوان بلندم ، به شکستن سر و دست ، به هزار تکه شدن در زیر لگدهای سهمگین یک مرد خو گرفته بودم، خو گرفته بودم غرق در ظلمت زندگانی با دلهره راز وفاوداری زندگی کنم ، می کوشیدم در روز و شب کامل باشم در نقش یک خدمتکار و یک معشوقه ، و این باعث می گردید که هنوز جو رمانتیک و هیجان در رابطه من وحسین حکمفرما باشد ، ولی کم کم نشانه های نومیدی در من ظاهر می شد ، دیگر از آن همه بیرحمی شوکه بودم ، صدای آن سمفونی عشق که در زندگی ما نواخته می شد فروکش می شد ، دیگر بگوش نمی رسید . من دیگر مرده بودم ، هر بار که خون از نقطه ای ، جایی در بدنم سرازیر می باشد نهیب می زدم این آخرین بار آست خواهم رفت و صدایش دلم را به لرزه دررمیاورد نرو با من بمان فقط امشب فقط یک صبح دیگر کنارت صبح را ببینم و نوای سکوتی در دل غمگین هر دوی ما راز وفاداری را می نواخت ، نوری سو سو میزد ،و احساسی که می سوزد آن گونه که در بیابانی سرد عریان افتاده ایی و در مقابل عزم رفتن مقاومت می کردم ، پیکرم ، روح زخمی و روان پریشان را برای لحظه ای کوتاه تر از عمر پروانه به حراج می گذاشتم ، خودم را می فروختم و می گذاشتم معشوقم به من و تمامی ارزشهایم تجاوز کند ، به مردی تکیه داشتم که بیمارگونه رفتارهای اجتماعی اخلاقی مرا به بک برده جنسی تنزل می داد . روی تخت چشمانم را می بستم ولی نمایش تصاویر مرا رها نمی کردند .می دیدم چگونه در مقابل چشمان وحشت زده دو کودک گیسوانم را به دور خانه می کشاند ، ، خانه بچه های مرا به خرابه ای مبدل می کرد ، تلویزیون شکسته ، میز و میل خرد شده ، قابلمه ای که بر اثر شدت ضربه بر سر من مچاله شده بود از درد ضجه می زد ، آن مجسمه سنگین کریستال را می دیدم که بسویم در پرواز بود .گویی غرق در خون ، خسته و بیجان خود را کنار کشیده بودم که بجای من شیشه های بزرگ آپارتمان طبقه ششم شکست شدند ، میلیون ها ذرات یک زندگی ، شاید زن حامله همسایه اگر نقش بر زمین نمی گشت ، پلیس ما را پیدا نمی کرد ، زنی مجروح و بیهوش ، دو کودک نشسته میان شیشه های ریز بر کف آپارتمان گرسنه و بی رمق از شادی کودکی ، و مردی که زانو به بغل سخت می گریست را کشف نمی کردند . چشمانم را باز کردم ، دکتر و پرستاران را دیدم ، و مردی که خودش را رئیس پلیس معرفی می کرد ، کارکنان آداره خدمات اجتماعی شهرداری محله ، برادرم ، لحظه ای به حسین فکر کردم که او را مثل بزرگی جهان دوست می داشتم ، به مردی اندیشیدم که در سرزمین غربت فقط مرا داشت ، شوهرم را در خاطر داشتم که با هم عشق را لغت لغت در مکتب زندگی فرا گرفته بودیم حال جسم من روی تخت بیمارستان ، مجروح ورقه ردی من و حستن در امتحان عشق بود در آن چند ثانیه چه زجری بود ، برادرم گوشی تلفن را نزدیک گوشم آورد ، رئیس پلیس با آن نگاهش که از آنها آبشار ترحم دلسوزی بر من فرو می ریخت ، :_ شما بارها مورد خشونت قرار کرفته اید ولی هرگز قصد گرفتن کمک نداشته اید ، برادرم آرام گفت : نوشین حسین پشت تلفن است ، تصمیم خودت را بکیر ، یا به این خودکشی روحی و جسمی ادامه می دهی به قیمت جدایی همیشگی از بچه هایت و با به حسین میگی که دیگر با او زندگی نمی کنی ، نوشین بچه هایت حالشان اصلا خوب نیست . آن نگاههای خیره بر من افتاده روی تخت بیمارستان بیرحمانه می گفتند بگو نه من معلق می چرخیدم در زمان ، میان دشتی که زمانی بسی نه دور معیادکاه عشاق بود بو آسمانی که می بارید نا عروس هرگز گام بر حجله نگذارد ، انگاری بادی مسموم می وزید ، مهمانها نشانی از محل عروسی نمی یافتند ، سکوت وحشتناکی بود ، انسانها مرا غریبانه می فشردند ، صدای گریه حسین را پشت تلفن می شنیدم و باز به آغوش کما رفتم . بر اثر آن حادثه پسرم برای سالیان طولانی تکلم خود را از دست داد .