زری سلطان؛ داستان تلخ دختر ۱۴ ساله ای که با یک تهمت از جامعه رانده شد
عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است؛ رسول به عباس گفت تو دیگر خفه شو! عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن…»
به گزارش خبرآنلاین، انتشارات پاپلی چاپ نهم کتاب دو جلدی «خاطرات شازده حمام»، بخشی از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی نویسنده محمدحسین پاپلی یزدی را به صورت تک جلدی روانه بازار نشر کرد.. وی در سال ۱۳۷۲ خورشیدی در یزد به دنیا آمد و دوران کودکی و نوجوانی را در آنجا به سر برد. این خاطرات که به زبانی شیرین و دلنشین نوشته شده، بازگو کننده گوشه ای از اوضاع اجتماعی، زندگی روزانه و فرهنگ مردم شهر یزد در فاصله سال های ۱۳۳۰ تا ۱۳۴۰ خورشیدی است.
نام کتاب نیز برگرفته از عنوان یکی از خاطرات نویسنده یعنی «شازده حمام» است. او در این خاطره، شرح جذابی از حمام رفتن خود و حمام و آداب آن در آن روزگار به دست می دهد. تمام داستان های کتاب با خاطرات سال های کودکی و نوجوانی پاپلی آغاز می شود و او نام ها، نسبت های خانوادگی و پیوندهای اجتماعی افراد را با دقت بیان می کند و در بعضی موارد سرنوشت چهره های درخشانی را که از میان همان طبقه محروم سربرآورده و در دوران های بعد صاحب نام و نشان شده اند، پیگیری می کند.
این کتاب به دلیل روایت صادقانه و صحیح از دوره کودکی و نوجوانی یک شهروند یزدی بسیار قابل استفاده است. ضمن اینکه «خاطرات شازده حمام» مخاطب خاصی ندارد یعنی از نوجوان تا بزرگسال به راحتی میتوانند از این اثر ارزشمند استفاده کنند چرا که کتاب سرشار از تجربه های ناب و عبرتآموز برای زندگی است.دکتر محمدحسین پاپلی یزدی استاد جغرافیای دانشگاه تربیت مدرس و جغرافیدان مبرز و مدیر و صاحب امتیاز فصلنامه تحقیقات جغرافیا است.
در مقدمه این کتاب می خوانیم: «هیچ آدم ۵۵ ساله ای حتی آدمهای خیلی باهوش نمی توانند اولین خاطرات بچگی خود را دقیقاً تاریخ گذاری کنند و بگویند فلان خاطره مال فلان روز و فلان سال است. چیزهای مبهمی از اولین خاطرات بچگی در ذهن آدم هست. البته بچه های پولدار امروزی که نسل ابزار مدرن هستند و پدر و مادرهایشان دائم از آنها فیلم تهیه می کنند و در فیلم تاریخ ساعت، روز، ماه و سال وقایع را ذکر می کنند و هر چند هفته یک بار این فیلم ها را به بچه های خودشان نشان میدهند، این بچه ها ممکن است در آینده وقتی شصت یا هفتاد ساله هم شدند خاطرات کودکی خود را دقیقاً به یاد آورند. آدم هایی که در سال ۱۳۲۷ در یزد به دنیا آمده بودند و در آن زمان هنوز برق و بالتبع یخچال، تلویزیون، ضبط صوت، ویدئو، کامپیوتر و …، آب لوله کشی، حمام دوش دار تولت سیفون دار، کوچه آسفالت شده، رفتگر شهرداری و … نبود خاطرات کودکیشان از نظر تاریخی کاملاً درهم و برهم است. این خاطره نویس هم همین وضع را دارد اما می تواند تشخیص دهد که کدام خاطرات مربوط به قبل از دبستان و کدام خاطرات مربوط به دوران دبستان و دوره های بعد بوده است. لذا خاطرات خود را بر همین منوال نگاشته است. اما همیشه نمی توان نظم زمانی را رعایت کرد. گاهی خاطره ای که مربوط به قبل از دبستان است ادامه اش چهل سال بعد اتفاق می افتد. همین امر نظم تاریخی خاطرات را به هم می زند ولی خاطره ای را کامل می کند. امید است که در جلدهای بعدی خاطرات دبیرستان و خاطرات دانشجویی و … را به چاپ برسانیم…»
رضا امیرخانی یکی از پیشنهاددهندگان این کتاب می گوید: «دکتر پاپلی در کتاب «شازده حمام» نامها، نسبت های خانوادگی و پیوندهای اجتماعی افراد را با دقت فوق العاده ای بیان میکند و در بعضی موارد سرنوشت چهره های درخشانی را که از میان همان طبقه محروم سربرآورده و در دورانهای بعد صاحب نام و نشان شده اند، پیگیری میکند. چنین است که ما در یک داستان می بینیم که زری سلطان (ص۱۳۴ کتاب) دخترک زیرک و معصومی که در نوجوانی به خاطر یک ناخوشی داخلی فدای معتقدات سنتی و خرافات حاکم بر محیط خود شده و تا پای مرگ از عفت و عصمت خود دفاع میکند و بی تقصیر از جامعه رانده شده و مورد سخت ترین عتابها و سرزنشها و حتی کتک کاری های کشنده واقع میگردد، در نهایت به دانشکده پزشکی دانشگاه پهلوی شیراز راه پیدا کرده و پس از اخذ درجه دکترا با یکی از استادان آمریکائی آن دانشگاه ازدواج و به آمریکا مهاجرت می کند و در صف نوابغ ایرانی مهاجر که در دانشگاهها حائز مقامات والا میشوند، او هم در ماساچوست نام و نشانی به دست می آورد و باعث می شود که خویشان و وابستگان فقیر او یکی بعد از دیگری از یزد به آمریکا مهاجرت کنند.»
در بخشهایی از کتاب «خاطرات شازده حمام» با عنوان «داستان زری سلطان، اوج بدبینی و بی عدالتی» می خوانیم:
«… زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه لابه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری اهل دعا بود و به من وهم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است. آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره من میزنند تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقش می کشم. باید بگویی که این نامرد که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.
زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان (مادر زری) هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب هره بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر می فروختم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است.
سلطان به رسول گفت ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به مغرش می آوریم و معلوم می کنیم که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که۴ سال بود شوهر کرده بود و۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد(میدان بار کوچک داخل محله) مرغ فروشی داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی 60 ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند.
گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما خرها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد باوردی بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت بی بی ملا تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. بی بی گفت بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت بی بی دروغ می گویی. بی بی گفت چرا دروغ بگویم؟ گفت برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. بی بی گفت سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا ما زنها موضوع خواهرت را معلوم کنیم. رسول گفت به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.
عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلا به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را 55 تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.
عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من که گفتم داد و فریاد نکنید ما زنها قضیه را حل می کنیم. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه می کرد و می گفت آبرویمان رفت…»