برای دختری که هم استاد تاریخ بود و هم قربانی تاریخ

🖊️دکتر مجتبی لشکربلوکی
*نشر:* گاهنامه مدیر
■دو سال پیش یک آپارتمان کوچک خریدم که دفتر کارم بشود؛ اما جناب بنگاهی بدون هماهنگی با من برای آپارتمان مستاجری پیدا کرد و قراردادی بست. به بنگاهی اعتراض کردم که من اصلا مستاجر نمی خواستم و چرا بی اجازه چنین کردی!

□با مستاجر قرار گذاشتم که قرارداد را فسخ کنم؛ اما دیدم مستاجر خانم جوان فرهیخته سی ساله ای است که مدرس تاریخ است و پسر شش ساله ای دارد و دو روز در تهران تدریس می کند و دو روز در شهرستان.

●از ملاقاتش خوشحال شدم و گفتم شما همین جا باش ولی خیلی مراقبت کن از همه چیز چون اینجا دفتر انتشارات من است و بعد از یکسال به آن احتیاج دارم و نمی توانم قرارداد را تمدید کنم. دختر هم قبول کرد و ماجرا ختم به خیر شد.

○پنج ماه بعد دختر پیش پدرم آمد که همسر سابقم مرا اذیت و آزار می کند و من می ترسم و می خواهم خانه را عوض کنم یا بروم شهرستان پیش پدرم. پدرم می گوید باشد من اول با شوهر سابقت صحبت می کنم و اتمام حجت می کنم اما اگر فایده نداشت پول تو آماده است، شاید صلاح این باشد که به خانواده ات پناه ببری.

■چند روز گذشت و دیگر از دختر خبری نشد تا اینکه پلیس با پدرم تماس گرفت و گفت که مستاجرتان را کشته اند و معلوم نیست قاتل کیست.
آپارتمان پلمپ شد و ما یقین داشتیم که زن جوان را شوهر سابقش کشته است تا اینکه بعدها معلوم شد پدر و برادرش با اسلحه‌ او را جلوی چشم پسر کوچکش کشته اند و جرمش این بوده که چرا درس خوانده، چرا به تهران آمده، چرا تدریس می کرده و چرا از شوهر معتادش جدا شده است.

□پدری که قاتل بود از ما شکایت کرد و افراد قبیله به آپارتمانم حمله کردند و پلمپ را شکستند و وسایل مقتول را بردند. دیوارها را تخریب کردند و هنوز که هنوز است ما درگیر دادگاه قاتلانیم و همچنان ما را تهدید می کنند و آزار می دهند.

●روزی مادرم به پدر دختر گفت: این دختر چند قرن برای شما زود بود؛ شما لیاقت چنان دختری را نداشتید، او را کشتید تا دیگر نبینیدش تا نفهمید چقدر متعصب و جاهل و بی لیاقتید. نه آن پدر  هرگز مجازات شد نه آن برادر نه آن شوهر سابق!

○نه می دانم قبر آن دختر کجاست و نه می دانم روی سنگ قبرش چه نوشته اند. دختر هم استاد تاریخ بود و هم قربانی تاریخ سرزمینش. من هر روز به مظلومیت چشم های آن پسرک معصوم فکر می کنم که به دیوار اتاقم تکیه داده بود؛ من از او پرسیدم اسمت چیه و کلاس چندمی؟ گفت: اسمم […] است و سال دیگر به کلاس اول می روم. آن روز او نمی دانست که اسم خودش مظلوم است اسم مادرش مقتول و اسم پدر و پدربزرگ و دایی اش قاتل. پسر بچه را به روستا بردند؛ او هرگز به کلاس  اول نرفت… (بر اساس روایتی واقعی از عرفان نظرآهاری؛ نویسنده و شاعره معاصر)

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *